یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۱

تولستوی و مبل بنفش!

دنبال چاره بود که یک جای خالی بزرگی که مثل یه سیاه‌چاله‌ی بزرگ توی زندگیش بود رو پر نه ولی تسلی بده. به کتاب‌ها و قصه‌ها پناه برد و ماری رو دید که وسط اون داستان‌ها زنده‌س. تصمیم گرفت هر روز یک کتاب بخونه و براش یادداشت بنویسه و این تصمیم جهادی، لایف استایل زندگیشو متحول کرد و یک سال بعد، دیگه اون آدمی نبود که بود.

قصه‌ها، برای سیاه‌چاله لالایی گفته بودن و اون حالا آروم خاطرات قشنگش رو با ماری مرور میکرد چون که یاد گرفته بود تا وقتی که کسی رو فراموش نکنی و خاطراتش رو به یاد بیاری، قطعا نمرده!

 

 

کتاب تولستوی و مبل بنفش

نینا سنکویچ

ترجمه لیلا کرد

انتشارات کوله پشتی

الهام اسماعیلی
۱۹ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۹

برسد به دست شادی!

شادیِ عزیزم سلام.

امروز صد و شصت و چهارمین روزیه که ملاقاتت نکردم و امید دارم به زودی توی نگاهم بشینی. شادی جان راستش یک روزی دلم براش تنگ شد. ولی بعدش فهمیدم دلم برای خودم تنگ شده بود، خودِ آغشته به تو وقتی که میدیدمش. دلم برای تو تنگ شده بود. این روزها که نیستی و دنبال تو میگردم، چیزهای عجیبی رو کشف کردم. دیدم که تو عمقِ تاریک اقیانوس دلم یه کلبه‌ی بی‌نور داری. فهمیدم که بعضی وقت‌ها احساس آدم نسبت به بعضی چیزا اینقدر عمیق میشه که شادی داشتنشون، دیدنشون و نفس کشیدنشون تبدیل میشه به یه سکوت حجیم که انگاری از دور وایساده باشی به نظاره خوشحال کننده ترین منظره و ولی خلاف بقیه فقط از دور نگاه کنی و حس کنی اون کلبه‌ی بی‌نور هنوز بی نوره ولی دیگه سرد نیست.

شادی جان بیا این دفعه که قرار کردیم به دیدار دوباره، دوباره زرد بپوشیم و آبی جوری که نور چنان راه برگشتش را گم کنه که به همه جا پاشیده بشه. اصلا تو بیا بشو خورشید، موهات رو موج بده به هر روز ساعت شش و نیم صبح و آلارم گوشی من بشو تا که بگی همه‌ی امروز باتوام.

من که میدونم، پشت دیواری منو میپایی ببینی دلتنگ تو شدم یا نه و دیدی که غم اشکهاشو از چشمام میچکونه و تو هم فکر کردی که نمیخوام که باشی و شکستی و رفتی توی اون کلبه‌ی تنهایی و سعی کردی مثل رقیبت بشی. میخوام که باشی، خودِ خودت. اونقدر پیدا که بتونم به همه نشونت بدم، اونقدر پرنور که همه‌ی شادی های دلشکسته رو از اون عمق‌های تاریک، به سطح بیاره با چشمایی که لبهاش میخنده!

منتظرت میمونم و سخت تلاش میکنم تا لحظه‌ی دیدن دوباره‌ت، همه چی با شکوه باشه.

در جستجوی تو،

من

الهام اسماعیلی
۱۸ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۰۳

آرام

اعجازِ قرص کامل درخشان ماه همیشه برایم تسلی خاطر بوده است. اینکه اگر خورشید رفته است، ماه را فرستاده است تا تو در تنهاییِ بی نور نمانی. اما خیلی وقت‌ها آنقدر با حسرت به غروب خورشید خیره میشویم که یادمان میرود که ماهی بالای سرماست که خورشید به مهر نورش را به صورتش پاشیده است.

من آرامش را در کمی دورتر ایستادن و از کمی دورتر نظاره کردن میبینم. وقتی دورتر می‌ایستم میبینم هیچ چیزی آنقدر ارزشش را نداشته که یادم برود زندگی کنم. آرامش خودِ خودِ بی وقفه تلاش کردن اما نتیجه‌گرا نبودن است. آرامش من این است که در دوست داشتن کارم خوب است. اینکه دوست بدارم بی آنکه قرار باشد قطره ای از مالکیت در ظرف من بچکد. دوست میدارم تا دوست داشتنی من، ابعاد این دوست داشتنی که آرام میکند را لمس کند.

صبوری برای من شعر آرامش است. بلند میخوانمش و در پس کوچه های نرسیدن، بی مقصد، پرسه میزنم. ایمان برایم لباس آرامش است. میپوشمش و آرام میخزم به باوری که من هم از پسش برمی‌آیم.

این بار اما از قرص ماه شب چهارده بپرس که آیا پیامی دارم؟ شاید چنان محوش شوی که یعنی کسی به ماه گفته است، تورا بسیار دوست میدارد، به امید اینکه همان لحظه محو ماه شده باشی... 

الهام اسماعیلی
۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۵۶

نفهمی مغز!

او یک روز آن صندلیِ شاهانه‌ای که در قلبم برایش تدارک دیده بودم را از دست داد. خیلی ناگهانی دیگر هر روز به او فکر نکردم و اتفاقی دلم برایش تنگ نشد. قلبم از همان روز دیگر برایش نتپید. اما مغزم دوستش داشت. بی‌آنکه بخواهم. بی آنکه حتی بدانم، هنوز دوستش دارد! ناگهانی خوابش را میبینم که به مهر بر من میخندد و گرم است خیلی گرم. و وقتی بیدار میشوم پر از سوالم که من مدت ها به این تصویر خیال نبستم پس چطور...؟

و اینطور بود که فهمیدم مغزم خارج از کنترل من دارد از چیزی دفاع میکند. از تنها خاطرات خوشحال کننده ای که توانسته تجربه کند و به تصویر او آغشته بوده است. از این روست که مغز من به لجبازی کودکانه نمی‌گذارد من یادم برود که چقدر خطوط چهره اش، چقدر چین کنار چشمهایش را وقتی میخندد و چقدر نگفته‌هایش را دوست میداشتم. 

سه صبح بود که خواب دیدم او مرده است. بیدار شدم و تا چهار صبح گریه کردم. در تاریکی، برای خودم دلم سوخت که کسی را سال ها دوست میداشته ام که نمیتوانم هیچ وقت در این طوروقت ها به او پیام دهم که : خوبی؟ بعد از یک ساعت سوگواری برای خودم خوابیدم. 

اما مغزم مجنون شده است. نمیفهمد. باید برایش چهارتا خاطره ی خیلی خیلی خوشحال کننده جور کنم تا به دستش دهم تا دست بردارد از قصه ای که به سر رسیده است...

باید سخت تلاش کنم.

الهام اسماعیلی
۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۱

چه بگویم، نگفته هم پیداست!

سخته.کجه. نابه‌جاست. این روزای از شکل افتاده، اولش یه گوله برف کوچیک بود، حالا ترسناک شده، بهمن شده، آوار شده. این روزا داره بهم سخت میگذره. یاد اون صحنه از سریال کره ای میوفتم که بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن بابت غمش، آروم قدم برداشت سمت دوستانش و آروم و اشک ریخت و خیلی آروم گفت: بچه ها، من، داره، بهم، سخت ، میگذره. چهارتا دوستش بغلش کردن و بابت اینکه به غمش اعتراف کرد احساس کردن حالش بهتر شده.

سرکار فشار بالایی رومه. نه که کار خاصی کنم، فقط به خاطر روحیه‌م. من آدم یک جا نشین کارمندی نبودم هیچوقت. حالا اینطوری شد که باشم. مسیر زندگیم به سمتی رفت که دیگه نشد اونی که انتخابش میکنم رو زندگی کنم، مسیر رفت به سمت قدم برداشتن تو تنها راه باقی مونده و اینو اون روز توی رستوران سر میز به بابا گفتم. ولی بابا فکر میکنه همیشه وقت هست. و این درد منو نادیده میگیره. سرکار دیده نمیشم. و گاهی بهم بی احترامی میشه. خبری از مزایا نیست. و با وجود کرونا هنوز هم هشت و نیم ساعت کار میکنیم. با یکی از رییسا درافتادم. بهشون گفتم من اصلا احساس نمیکنم اینجا بهمون احترام گذاشته میشه. شما فکر میکنید ما یه عده آدم نالایق از زیر کار درو ایم.کاش کرونا بگیرم بمیرم تا آخر عمر عذاب وجدانشو داشته باشید اگه قراره فقط به فکر خودتون باشید :)) و جالب اینه که همه ی اینارو به خنده گفتم. به قول یکی از بچه ها افتادیم تو رینگ و داریم فایت میکنیم. برام مهم نیست. این شرکت اینقدر حدش برام پایینه، که یه جاییه برای رفتن، نه موندن! بنابراین حداقل اینجا اون آدمی نخواهم بود که حرفای دلشو فروبخوره، و فقط آسیب ببینه. من برای این اولین شغل بی حقوق اشک ریختم چون نفسمو به شماره انداخته حالا رای مو عوض کردن به صبوری. به اینکه یه ذره بیشتر صبر کن اوضاع بهتر میشه و فلان. باشه.

ولی اون آدم اینقدر ناامنه که وقتی ازش انتقاد کردم افتاده سر لج. بد نیست. وقتی چیزی برات مهم نیست که از دستش بدی، بهت قدر میده که بجنگی. این کار برام مهم نیست گرچه چیزای زیادی یاد گرفتم ولی خب قرارم بر نموندنه پس با خیال راحت منتظر میشم ببینم قراره چی بشه. آسودگی جالبیه وقتی نترسی از دست دادن و راحت لجبازی کنی.

این روزا برنامه م اینه. کار و خواب و این لالوها زبان و گریه ی بسیار. دلم براش تنگ شده. کلاس خوبی میرم. فالم که نسبت به قبلنا چیزای بهتری توش نوشته میشه. مامان هنوز روم قرآن میخونه و فوت میکنه و بابا به شیوه ی خودش حمایت میکنه.

اونقدرام اوضاع بد نیست. پس چرا وقتی از رویا میام بیرون، فیلمی که دارم میبینم تموم میشه، آهنگی که دارم گوش میدم به سکوت تهش میرسه، هقی میزنم زیر گریه؟

الهام اسماعیلی