یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

درباره بلاگ


در من ، فریاد های درختی ست،
خسته از میوه های تکراری...
(گروس عبدالملکیان)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۹ مطلب با موضوع «نوشته های من» ثبت شده است

۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۵

اون چند نفر

اونا دوستش دارن. همشون یک نفر رو دوست دارن. اما اون چند نفر چند برابر تعدادشون رفتار های مختلفی دارن در برابر محبوبشون. مگه نه اینکه وقتی پیگیرش باشی، وقتی نگرانش باشی، وقتی با لبخندهاش ناخودآگاه لبخند بزنی و نسبت به عکس العمل هاش حساس باشی، یعنی اینکه یه دوست داشتنی این وسط هست که زنده ست؟ که نفس میکشه؟

اونا دوستش دارن ولی دارن تموم سعی شونو میکنن که دوستش نداشته باشن. یا اینکه کسی نفهمه که دوستش دارن. اما بی فایده ست. دوست داشتن هیچوقت چیزی نبوده که بشه پنهونش کرد. دل اگه شکل یه چمدون در بسته باشه، دوست داشتن ها درست شکل پارچه های رنگی رنگی و گل گلی‌ه که از چمدون بیرون زده. تو مطمئنی که در چمدونت بسته س چون چیزی ازش بیرون نمیریزه ولی متوجه این نیستی که بقیه متوجه رنگ ها و طرح های احساساتت میشن.

اون چند نفر هم مثل من دوستش دارن. ولی رنگهای احساساتشون رو تکذیب میکنن. چجوری؟ به بدترین نوع. جوری که حس قشنگ دوست داشتن زخمی میشه، درد میکشه. شاید چون دوست داشتنشون معلقه و مقصدش رسیدن و رسیدنی نیست دیگه ازش مراقبت نمیکنن. دیگه مراقب این نیستن که چی دارن میگن. چجوری دارن قضاوت میکنن. فکر میکنن دوست داشتن شعور نداره که دورویی رو بفهمه و وقتی بفهمه میشکنه. تیکه تیکه میشه. میخواد بره ولی گیر کرده توی یه چمدون. اون وقت این پارچه ی خوش رنگ کم کم رنگشو از دست میده. کدر میشه و یواش یواش میپوسه.

چرا باید این قانون لعنتی مدام تکرار بشه و تصویر بشه: وقتی تو مسیر دوست داشتن نرسی، دوست داشتن تبدیل میشه به تنفر. ناخودآگاه میجنگی با اونی که یه روزی برات مهم بود وقتی میبینیش بهترین آدمی باشی که تاحالا بودی...

الهام اسماعیلی
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۳

یک روز من!

مردم دقیقن به چی میگن زباله؟ فقط به پسماند های تر یا خشک‌شون، اضافه ی غذاهاشون ، قوطی ها و بطری های خالی‌شون؟ به نظر من هرچیز نخواستنی‌یی ، زباله بودن رو توی تعریف خودش می گنجونه. حالا اون چیز نخواستنی، میتونه هرچیزی باشه. یه خاطره، یه مکان، یه دفترچه، یه وسیله، یه دوست داشتن، یه دنیا، یه زندگی، یه...

حالا فکرشو بکن، غذای من نخواستنی های مردمه. نخواستنی های آدما رو من میبلعم تا دور و برشون، ذهنشون، دنیاشون خلوت تر بشه. به من میگن، سطل زباله. من ظرفیت ندارم. نه که بی ظرفیت باشم، نه، منظورم اینه که ظرفیتم نا محدوده. یعنی قرار نیست هیچ وقت پر بشم و هیچ نخواستنی‌یی رو بالا بیارم!

تو دنیایی که من هستم، من لطف بزرگی برای آدمها محسوب میشم. فکرشو بکن. هرکسی توی کیف و جیبش یه سطل زباله همراهش داره تا در آن واحد چیزها و یا کسایی که خاطرشون روآزرده میکنه، از روزگار خودشون به دور ، به یه جای خیلی دورتر از اینجایی که نفس میکشن پرت کنه.

بذارید دیروزم رو براتون شرح بدم. من دیروز شب بدی رو گذرونده بودم و صبح حسابی گرسنه بودم. به عنوان صبحانه یک کابوس ترسناک به علاوه ی یه خرده خواب آلودگی و همچنین یک علاقه ی یک طرفه نصیبم شد. کابوس ترسناک مزه دلهره میداد و خواب آلودگی مزه ی رخوت و علاقه ی یک طرفه مزه ی یک عالمه نشدن و حسرت. خب بله. اینجا بود که فهمیدم امروز از اون روزای پر از امید و اتفاقای خوبه!!! میان وعده اما یه سری خاطره ها و دوستی های پر از لبخند رو به زور به خوردم دادن. خیلی تلخ بود بلعیدن صدای بلند خندیدن ها و دوستی ها. ناهار اما یکی انسانیت و وجدانش رو به دهانم گذاشت که غذای خیلی سنگینی بود.عصرونه یکی دلش رو که تیکه تیکه هم شده بود به دل من پرت کرد.قبل شام هم یه وعده نامردمی و دلخوری به همراه یه فنجون صدای مسخره کردن خوردم.  شام قاعدتا باید یه غذای سبک میخوردم. منتظر شدم. فکرش رو بکن. باید منتظر بشی تا برات غذایی که نمیدونی چیه و چه طعمی داره فرستاده بشه. غذایی که باید مثل یه راز توی دلت پنهونش کنی.

آها ، اینم از شام!یه پرس آرزوهای دور و دراز با لیوانی از خاطره های بچگی، به همراه سالاد دعواهای خونوادگی. روز پر خوراک‌ی رو گذروندم. شب از نیمه گذشته و آدمها همه خوابن. هیچ کس هیچ اتفاق خوب و بدی رو برای فراموشی دور نمی ندازه. چشمام که داشت گرم میشد صدای پایی ریتم صدای جیرجیرک رو به هم ریخت. کسی اومده بود سر وقت من. کسی با دستهای خالی. چیزی برای دور انداختن همراهش نداشت. دست کرد توی دهنم و دلم رو به هم زد و به هم زد. دنبال یه چیزی میگشت. بالاخره دستش دلخواسته ش رو لمس کرد. چشماش برق زد محکم توی مشتش گرفتتش و گذاشتش سر جاش. درست میونه ی قلبش.خب پیش میاد. آدما گاهی برمیگردن سراغ دور انداختنی هاشون و باهاشون آشتی میکنن. اون آدم از جلو شبیه اونی بود که صبح، دوست داشتنی یک طرفه رو به دور انداخته بود و از پشت شبیه یه دوره گردی بود که دیگه یه تیکه از پازل قلبش گم نشده بود، حالا هرچقدر هم قرار بر نرسیدن و نشدن می بود.

شاید باورتون نشه. ولی شما بعد از خوندن این شرح حال یک روزه ی من، گوشه کنارای ضمیر ناخودآگاهتون، حواستون هست میونه ی آشغال سبزی ها و تفاله چایی هاتون که میفرستید به سرزمین دور، یه وقت گنجی، خاطره ای ، دلخوشی ای، سُر نخوره و ناغافل سپرده بشه به دست فراموشی ، تا نشید شبیه دوره گردی که میونه تحریر های جیرجیرک ها ، وسطای دل شب،دنبال پازل های گمشده ش بگرده.

الهام اسماعیلی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳

عطش

لپ تاپ رو روشن کردم به نیت اینکه بشینم یه سلسله متن عاشقانه، بنویسم. قول‌ش رو به خودم و یکی از بزرگترای خوبم دادم. با وسوسه ی چک کردن ایمیل ، وصل شدم به دنیای مجازی که دور ها نزدیکن و نزدیک ها دورن. باز هم طبق معمول سروکله‌م اینجا پیدا شدم و خیره شدم به این صفحه. کارمه. حتی اگه نخوام چیزی هم بنویسم. به خود چند سال پیشم فکر میکنم. به عزیزای دلم که چند سال پیش همین حوالی گشت میزدن. به الهامی که وقتی شبا خوابش نمیبرد و وقتی توی راه مدرسه بود فکر و ذهنش میچرخید و می پلکید تو وبلاگ یکی از عزیزاش تا براش کامنت بذاره. کامنتهایی عاقلانه...شاعرانه....و حتی گاهی پر از شیطنت و سرشار از خل و چلی!

حالا خیلی ها این طرفا نیستن. خلوت شده. شده شبیه اتاقی که فرش درش پهن نکرده باشن. هر کلمه اکو داره تو این فضا. صدای هر کلمه میپیچه تو هر کلبه ی مجازی. همه چی سخت تر و در عین حال راحت تر شده.

 اما من بازم تصورش میکنم. حرفایی رو که چند سال پیش توی خیالم تصور میکردم که تو وبلاگش در قالب کامنت بذارم و وقتی واقعنی کامپیوتر رو روشن میکردم و یادم نمیومد چی میخواستم بگم رو یه جور دیگه میگم. تصورش میکنم که هست رو به رومه و داره به حرفام گوش میده و منم براش تعریف میکنم. خیال، حتی معجزه ش از مجاز و اینترنت هم بیشتره. مثل همن. نزدیک هارو دور میکنن، دور ها رو نزدیک.

و من هیچوقت نفهمیدم تو دوری هستی که به خودم نزدیکت میکنم

یا

نزدیکی هستی که ازم دورت میکنم...




:)


خیال بودنت، چشمه ای‌ست که مرا سیراب میکند...

الهام اسماعیلی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷

آدم‌ها

آدم‌ها. آدم‌ها. آدم‌ها...

به نظرم کلمات قدرتمندن. بیشتر از اونچه که فکرشو کنیم معجزه بلدن. اونقدر قوی‌ان که میتونن خودشونو توی ذهنمون نقاشی کنن. حالا کلماتو تکرار کن. وقتی اداشون میکنی بهشون فکر کن. به حکمت و وجودشون پی ببرن و بهشون فرصت بده تا خودشونو نقاشی کنن و رنگ آمیزی کنن. و بعد بهشون نگاه کن. این دستور العمل ساده ایه برای توصیف. اظهار نظر. تصرف یک ایده. نظر. چیزی که بگی خب این برای منه. این تفکر منه.

این تفکر و نظر و ایدئولوژی، شناخت کلماته از ما. از درون و فطرت و سرشت ما. شناختی که منجر به بازی اشکال و رنگ ها میشه.

تکرار میکنم. آدم‌ها. آدم‌ها. آدم‌ها...

رو به رو میشم با یک نقاشی غیر قابل توصیف. خب پیش میاد. گاهی کلمات نقاشی‌ای میکشن که خودشون ظرفیت توصیفش رو ندارن! حجم غیر قابل تصوری از ایهام.شک.چند رویی. با هاله ای به رنگ خاکستری. نقاشی ای که حس های مختلفی رو به صورت موازی به روح آدم القا میکنه. ترس. نا امنی. عشق. دوست داشتن. سرخوشی.ناامیدی و یاس. وابستگی. دلبستگی. گریز. شکست. دلتنگی. خوشبختی و...

آدم‌ها...

چی توی سرشون میگذره. اهدافشون. دلخواسته هاشون. انتخاب هاشون. مثلا سوال جالب توجه من درمورد این موجوداتی که خودمم جزءشون محسوب میشم اینه که دلیل انتخاب ها و رفتار هاشون چیه؟ رفتار هایی که با بد دلی انتخاب میشه؟ آیا خودشون این بد دلی و خرده شیشه ای رو که روحشون رو زخمی میکنه میبینن و حس میکنن یا نه؟

دوروریی هایی رو که شده یه سایه سیاه رو لبخندهاشون چی. قربون صدقه های پوشالی و توخالی . روابط فرمالیته.

رفاقت هایی که بر مبنای سوده. که اگرم بنابر رفتار خودشون ، کم محلی ها و ارزش قائل نشدن هاشون قدم به قدم ازشون دور میشی تا از دور بتونی دوستشون داشته باشی بازم اونان که محق‌ن. ماییم که اشتباهیم.  آدم‌ها. چقدر برعکس و متناقض. چقدر ترسناک و نخواستنی. آدم فکری میشه یهو. اگه اونایی که همه زندگی و عشق و لبخند و نفس و خوشبختیت به بودنشون وصله نباشن، دنیا چه جای ناامن و آدم‌های از دور دوست داشتنی، چقدر خوفناک و نپذیرفتنی اند. آدم‌هایی که دیگه حتی زورت نمیرسه دورشون کنی یا ازشون دور بشی. دلت میخواد وصل بشی به رفتن های دوست داشتنی هات تا تو هم بری و نباشی و این حجم از نا آدمی ها رو تحمل نکنی. انگاری همه چیز برعکسه.

مثل اینکه کسی به اشتباه این نقاشی رو توی ذهنم برعکس گرفته....!

الهام اسماعیلی
۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۵۶

جای خالی عشق

گاهی وقت‌ها هم هست که میانه‌ی تَلی از کارهای نکرده و برنامه‌های عقب افتاده، با ساعد دست میز شلوغ ذهن رو خالی میکنی از هرچه کاغذ و تاریخ و وعده‌س. ذهنت رها که شد، مصمم می‌شوی سرزده و بی‌توقعِ برآورده شدن آرزوهایت یا پیش‌بینی فردایت، حافظ بخوانی. از صفحه‌ی اول، با صدای بلند، شمرده شمره... مصرع به مصرع عشق هضم کنی و شعر بنوشی. دفترچه ای برداری و بیت های کاربردی را یادداشت کنی تا به‌هنگام بی‌حوصلگی های خارج از موعد، مرورشان کنی:)

بعد از آن هم یکدفعه یادت بیفتد که خیلی بد است که تا بحال دیباچه سعدی را درست و حسابی نخوانده‌ای و کاغذ وقلم برداری و بنشینی به رونویسی از روی دیباچه:

"منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت..."

حکمت را نفس می‌کشی ، نفسی عمیق تر آنجا که میگوید:

" گِلی خوشبوی در حمام روزی/رسید از دست محبوبی به دستم

بدو گفتم که مشکی یا عبیری/ که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گِلی ناچیز بودم/ ولیکن مدتی با گُل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد/ وگرنه من همان خاکم که هستم"

و پر می‌شوی از حق و حقیقت آنجا که صدای خواندن خود را می‌شنوی که می‌گویی:

" حاجت مشاطه نیست روی دلارام را"

به شیطنت دلت ریز می‌خندی آنجا که میانه‌ی حکمت و ادب دلت عاشقانه می‌خواهد و بی‌گدار به رود خروشان عشق میزنی ، که عاشقانه های سعدی کم از عاشقانه های حافظ نیست. در انتهای روزی که این چنین گذشته باشد چه بر سر دل و روحت آمده؟

در انتهای این روز تو قد کشیده ای با آگاهی به اینکه جای عشق چقدر خالی‌ست...


الهام اسماعیلی

الهام اسماعیلی
۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۹

مگه نمیدونی عیده؟؟!!

تنهایی. کلیدٍ ورود به دنیاییه که همه‌ی چیزهای دنیایی درش ناپیدا و نامفهومه! و من درگیرٍ تنهایی، با سرعت فکر می‌کردم. وقتی حاضر می‌شی با سرعت فکر کنی، یعنی حاضری تن بدی به نشنیدن و ندیدن و حس نکردن! سرعت توی تفکر از قانون توازی پیروی می‌کنه. یعنی هرچقدر خطوط موازی فکرهاتو کنار هم بچینی با موضوعات مختلف، سرعت بیشتری به فکرت دادی. هرچقدر هم باسرعت تر فکر کنی، عجز بیشتری توی توصیف و با کلمه‌ها توضیح دادن فکرت رو داری!

در عین حال که داشتم به آدم‌ها و نقاب‌هاشون و اینکه خودشون هم گاهی از نقاب‌هاشون خسته میشن فکر می‌کردم، درگیر استدلال های ارائه نشده برای سوال‌های همیشگیم هم بودم. چرا درختِ توی مسیر همیشگیم، وقتی منو می‌بینه نمیتونه بگه: هِی ! رویِ تنه‌م یه جوونه زده و با شاخه هاش برقصه؟ یا اینکه: چرا همه چیز از یه وقتی به بعد سخت‌تر از اونی شد که هست؟ دلیل این فاصله ها و جاهای خالی چیه؟ و یا حتی اینکه چرا جاذبه راضی میشه مردم بخورند زمین؟ فقط بخاطر اینکه یه قانونه؟ (البته که بوجود اومدن هر سوالی، دلیل بر رد اون اتفاق نمی‌تونه باشه!) یا در کنار همه‌ی این سوال‌های با جواب های کلیشه ای، دنبال جای خدا می‌گردم تو زندگیامون.نه اینکه نباشه.هست.خدا که نباشه زندگی نیست. هممون میشیم یه مشت ماهی گلی، که توی تنگ همش میخوریم به دیوارای شیشه و دوثانیه بعدش یادمون میره و دوباره میچرخیم دور دنیایی که نمیفهمیم چقدر کوچیکه. نه اینکه ماهی گلی ها خدا نداشته باشن. دارن. حتی ممکنه از آدم‌ها هم بیشتر عاشق خداشون باشن. اما ما آدم‌ها گاهی خدامون روگم میکنیم.یا میذاریمش اون پشت‌مُشت های دلمون. چراکه سرمون شلوغ تر از اونیه که فکرش رو هم کنیم. خب ما اول باید با همسایه بجنگیم که چرا ماشینشو جلوی در پارکینگ ما پارک کرده. و بعدشم باید از قصد و غرض فامیل از فلان رفتار و بیسار حرف مطلع بشیم. باید دنبال جواب های دندان شکن و حتی دنده شکن بگردیم. و حواسمون باشه بقل دستیمون برامون زیر پایی نگیره تا نخوریم زمین و...

حتمن خدا درکمون میکنه که ما چقدر سرمون شلوغه و چرا هر روز بیست‌چاهار ساعته و اینقدر کمه!

در کنار همه‌ی اینها به کارهای نکرده‌م فکر میکنم.کتاب‌های نخونده.لبخند‌های نزده. دیدار‌های تازه نشده. ایده‌های اجرا نشده. همه‌ی تعویق ها و تاخیر ها و نشدن ها....

میدونی؟ اگه به اینهمه سرعت از ذهن و فکر برسی ممکنه یکدفعه حتی دیوار ها هم به حرف در بیان!این چیز قابل کتمانی نیست که دیگه غیر ممکن وجود نداره. بعدِ این همه فکر و دغدغه و سرعت و خیال، صاف رفتم تو دل دیواری که روش یه جمله نوشته بود:

مگه نمی‌دونی عیده؟




الهام.

الهام اسماعیلی
۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۸

باران ابهام می بارد...

مه غلیظ را باید ببینی.چیزی مثل جنگل ابر شاهرود که فقط از کنارش رد شدی و از دور تصورش کردی.از دور پرنده ی خیالت را پر دادی روی یک تپه.که رویش پر از برگهای رنگارنگیست که شاخه ها از سر لج شیطنت باد، از آغوش رانده اند.و ابرهایی که آمده اند پایین.مثل آن ابرهای توی آسمان آبی هم نیستند.کپه ای.سفید.پنبه ای.پایین که می آیند، دیگر نمیتوانی تشخیصشان دهی،که کدامیک شکل خرگوش و کدامیک شکل دایناسور است!پایین که بیاییند میشود بهشان گفت مه منقبض غلیظ.از پسش هیچ نمیبینی.


انگار خنکی مه را جای اکسیژن میبلعی.دستت را عصا میکنی و از خودت جلوتر میفرستی تا راهنمای راهت باشد.پایت را بی اطمینان ،جلو میگذاری.میترسی.صدای نفسهایت را میشنوی.لزوما هوا هم تاریک نیست.روشن است.خورشید میبارد.و دلت میخواهد همه ی این مه را در مشت جمع کنی.مثل رخت شسته شده در چنگال با قدرت بچلانی تا ببارد...تا نور خورشید بتواند از روزنه بوجود آمده ، بدود و راه باز کند برای بیشتر دیدن،شناختن،فهمیدن...


حالا گاهی حس میکنی روی همین تپه ناهموار زندگی جا مانده ای.تنها.با یک عالمه مه ابهام.شروع میکنی به دوست داشتن سایه ها.و آرام آرام و کورمال کورمال به سایه ها نزدیک میشوی.تا سایه هایی که از اعماق دلت دوست داشته ای را در آغوش بگیری.و بنشینی روزها و شب ها باهاشان حرف بزنی ، بپرسی که چرا این همه ناواقعی بودند و بگویند و بگویند.و تا قبل از رسیدن روز موعود لمس کردن سایه ها،تنها کابوس ، سراب بودن سایه هاست...بروی تا مرز رسیدن و ببینی سایه ، سایه مانده.سایه مانده و فقط لبخند میزند!


الهام اسماعیلی
۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۶

قصه ها

آدم وقتی پاگیر رمان های عاشقانه میشود، میافتد جایی درست میانه ی یک گرد باد بی پایان،چیزی مثل یک داستان دنباله دارِ تمام نشدنی!

گیر میکنی بین آنچه که از اعماق وجود دوست داری باور کنی و آنچه که درواقعیت با فیگوری حق به جانب نشسته است و به رویمان پوزخند میزند!

گیج و مبهوت میمانی بین رفتارها و آنچه باید ازشان تحلیل کنی...

آیا این آدمها ، همان یک سر و دوگوش های داخل قصه ها اند؟ اگر آره چرا این همه فرق دارند و آدم را آلوده ی خطا میکنند، اگر نه این همه شباهت از کجا آمده است و مهمان ناخوانده ی این لحظه های پر هیاهو شده است...

و من ، دختری که عاشق باور کردنِ نشدنی ها هستم،عاشق رویاپردازی ها و پرت شدنم در جایی دور اما نزدیک، به نزدیکی خیالم،هستم،باید چه کنم؟باید فرار کنم از این جریان ناخوانده؟!

مثلا در قصه ها هر حرکت و نگاهی تحلیل دارد.قصه ها وقتی به آینده شان میرسند، میتوانند برگردند و تک تک نگاه هارا ترجمه کنند.میتوانند با سند و مدرک بگویند که این اتفاق دلیلش این بود.و چه راحت میتوانند آدمها را عاشق کنند.با کوچکترین حرکت.و چه راحت میتوانند شاهزاده را عاشق گدا کنند.وچه راحت میتوانند گدا را آنقدر قدرتمند جلوه دهند که از شاهزاده با اسب سفید خوشش نیاید!!!

همیشه به این همه قدرتمندی قصه ها و حس حاکمیتشان غبطه خوردم.گاهی دوست داشتم به استخدام این رئیس با صلابت دربیایم و بشوم آدمی درست مثل آدمهای قصه ها.دوست داشتم دختری میشدم که با یک حرکت آن هم غیر منتظره ، با یک نگاه نظر آن محبوب دور از دسترسش را جلب میکرد.و بعد آن محبوب دور از دسترس جلب این همه سادگی و بی آلایشی دختر میشد و بعد عاشق میشد و بعد ...

قصه ها اگر خودشان ، جدا از شخصیت های درونشان، شخصیت داشتند، میتوانستند بشاش، غمگین،افسرده یا الکی خوش باشند.بشوند ظرف و آدمهایی را که در دلشان جای میدهند به راحتی تبدیل به مظروف کنند.دوست دارم روزی برسد که با این ظرف نامحدود این قصه های پراز یکی بود یکی نبود، جلسه ای فوق محرمانه بگذارم ، و ازشان بپرسم اهل کجا هستند.بگویم شما ای قصه های عاشقانه، آیا میشود بگویید عشق یعنی چه؟آیا میشود قصه ای بگویید خلافِ قصه هایی که مارا به خواب میبرد،مارا از خواب بیدار کند؟

نمیخواهم فکر کنم قصه هارا هم کسانی بوجود می آورند.من دوست دارم برای قصه ها ذاتی جداگانه تصور کنم.

نمیخواهم شخصیتی بین این همه شخصیت های قصه ها می شدم.فکر هایم را کردم.دوست نداشتم در گردباد قصه ها بگردم.دوست داشتم چیزی میشدم که به قصه ها ربط داشت.چیزی مثل کلاغ.که دعای بچه ها پشت سرم بود.چون قرار است هیچ وقت به خانه نرسم.شاید کسی هنوز نداند، وقتی که من به خانه برسم، همه ی قصه ها تمام خواهد شد.

الهام اسماعیلی
۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱

روایت های اتوبوسی

یه حلبیِ مستطیل شکل چهار پا ، شاید با یه عالمه دود و شایدم گاز سوز.

شاید وصل به اینتر نت وای فا و کولر یا بخاری دار ، شایدم درب داغون ، با صندلی های خط خطی .

قبلنا که صندلی هاش تشکی بود روش یه لایه پلاستیک سبز بود ، روش انواع خاطره و ناسزا و 

چرت و پرت دیده میشد! اما الان اون چیزا دیده نمیشه...

بعدشم یه سری کتاب هم شدن همسفر مسافر های اتوبوس ، که بعدش گویا از شلوغی اتوبوس خوششون

نیومدن و زود تر از اونچه که فکر میشد استعفا داد ، فرهنگ کتابخونیه اتوبوسی!

آره همه اینا مشخصات یه اتوبوسه...یه اتوبوسی که هر روزه یه عالمه آدم رو به چشم میبینه و هنوز که هنوزه

با اومدن رقیبی مثل مترو نفسش هنوز گرمه و به راه.

و من ، تو سفر و همراهی هر روزه ام با اتوبوس جان و مسافران کوتاه مدتش شنیده ها و دیده هایی اندوخته ام.

روایت هایی ، گرچه کوتاه ، حتی بی معنی و از هم گسیخته ، اما شنیدنش و خواندش خالی از لطف نیست.

ببین ، این غول آهنی ، تو ناله ها و غرو لند کردنای پشت ترافیک غروبها ، چی میگه؟

ببین تو سرعت بی آر تی بودنش چه حرفهای قایم شده و منتظره که پیداش کنی تا به هیجان سک سک کردن

برسه...!!!اینکه میگم هر روز بیا اینجا و یه قلوپ فلسفه نوش جان کن همینه...

میخوام نذارم همینجوری از کنار خیلی چیزایی که هر روز و هر روز و هر روز باهاشی و وقتتو باهاش میگذرونی،

راحت بگذری!!! فقط کافیه بهش جون بدی و نفسش که رنگ گرفت بشینی به سیم جیم کردنش و فضولی کنی

میونه ی درد دل هاش...همین.

و من میخوام همین کار رو کنم. روایت هایی کوتاه و هر دفعه با شخصیت هایی متفاوت . 

به قول یه بنده خدایی ، قول.

تو هم دنبال کن ، بخون و نظرتو بگو. قول؟






روایت های اتوبوسی  -   قسمت اول



الهام اسماعیلی